" پوتین های آویزان "

ساخت وبلاگ
یکشنبه – خدمت نسبتا مقدس سربازی – پاس سوم – برجک 9 –ساعت 1:30

سربازی رفته ها بخوانند!

این بالا فکر می کنی که خدایی.

همه را زیر نظر داری اما هیچ کس تو را نمی بیند.

                                                                                

   باید سعی کنی تمام این دو ساعت یک جوری بگذرد

دو ساعتی که گاهی به دو سال طعنه می زند.

یادگاری های نوشته شده با تاریخ هایی که تو هنوز به دنیا نیامده بودی ، خبر از غربت عجیب اینجا می دهد.

از این بالا همه چیز پیداست:

از پیرمردی که تا کمر توی سطل زباله ی شهرداری خم شده

تا پسری که توی بنز 250 میلیونی اش نشسته و با دوست دخترش دارد می خندد به ریش تویی که پاهایت توی پوتین یخ زده و به فکر عشقت هستی که قرار است امشب برایش خواستگار بیاید.

بوی نای اسلحه ای که تا به حال یک بار هم  مسلح نشده حالت را به هم می زند.

کمی که میچرخی سایه ی زن و مردی را از پشت پنجره ی ساختمان روبرویی می بینی که لب هایشان به هم می چسبد.

نفس عمیقی می کشی و سیگارت را روشن می کنی و سعی می کنی به خودت دلداری بدهی که چون می گذرد غمی نیست.

ای کاش جرئتش را داشتم.

ای کاش می توانستم با همین اسلحه خودم را خلاص کنم.

برای خودم بازی می کنم؛

تعداد ماشین هایی را  که از خیابان می گذرند، می شمارم. به 10  تا نرسیده گیج می شوم .

صدای باد هم آدم را این بالا می ترساند.

هیچ چیز بیشتر از این فکر عذابت نمی دهد که مافوقت الان کنار زن صیغه ای اش خوابیده و تو باید از کیان این مملکت دفاع کنی.

و کیان  این مملکت معنی اش همین خیابان هایی است که پر از زنان صیغه ایست.

صدای پای پاسبخش که می آید یعنی دو ساعت تمام شد.

همین طور که پله ها را پایین می آیم نگاهم به دست خطی می خورد که تاریخش برای 10 سال پیش است:

(( به غربت رفته می داند غم دور ی مادر را ...))

.

.

.

چقدر دلم برایت تنگ شده مادر...
پ. ن : دنیا ! جاده خدا بده    میخواهم فرار کنم... سرگرمی...
ما را در سایت سرگرمی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : علی قاسمی narges بازدید : 141 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1391 ساعت: 16:49